نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

من از بودن تو نفــــــــس میکشـــــــــــم..........

امروز میخوام از کارهات بنویسم،ازشیرین زبونیهات عزیزززززززززززززززم..... سوره توحید وسوره ی کوثر رو یاد گرفتی وهرشب موقع خواب میخونی وبعدش صلوات میفرستی کامپیوتر رو خودت روشن میکنی  ، رمزش هم خودت وارد میکنی وبازیهایی که دوست داری رو واسه ی خودت میاری ویا هم نرم افزار غنچه رو واسه ی خودت بازش میکنی ونگاه میکنی ،در اثر دیدنت از این نرم افزار الان معنی سه گوش،چهارگوش وگرد رو میفهمی وهمچنین رنگها رو از همدیگر تشخیص میدی مثل:رنگ آبی کم رنگ از پررنگ  ویا سبز کمرنگ وپررنگ و.....همچنین نسبتها را میدونی مثلا: خواهر مامان میشه خاله وداداش مامان میشه دایی وخواهر بابا میشه عمه و........دیدن این سی دی هم توی رفتارت خیلی تاثیر گ...
26 اسفند 1392

تو را دوســــــــت دارم می پــــــــــــــرستم...........

تو را دوست داررررررررررم............. اینو میتونی از چشمام بخونی.......... دوست داشتن بهــونه نمیخــواد.............. حتی زیــر بــارون هـــم به فکــــــرتم........... بـــــدون تــــو مــــــــن میمیــــــــــــرم............ بــــدون تـــو نفـــــس کشیــدن هم سختـــه......... میــــدونی ضـــربـان قلبــــــــــم بــی تــو نمــیزنـــه........ منتظـــره تا با صــــدای تو شــــــروع به زدن کنـــــــه.......... ای همـــــه ی زندگیــــــــــــــــــم دوســــــتت داررررررررررررم.......... من هیــچ نمیــخواهــم........ تنهــا صـــدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد........ نگــاهت...
19 اسفند 1392

این روزهــــــــــــــــــــای دخملمون...........

  دخترناناززززززززززززززز خودم.....    جونم واست بگه ،از یکشنبه هفته ی قبل که تب کرده بودی ،دو مرتبه بردمت دکتر !!!!!البته آقای دکتر هم با داروهایی که واست تجویز کرد تا روز پنجشنبه حالت روز به روز بهتر شد وخدا رو شکر تبت به کلی قطع شد ولی بابایی همچنان سرما خورده بود وحالش اصلا خوب نبود.چهارشنبه شب به اصرار من بردیمش درمانگاه ،البته من وشما توی ماشین نشستیم تا بابایی بره دکتر وبرگرده ،چون ترسیدم  از اون محیط آلوده دوباره اون ویروس رو بگیری .....ولی رفت وبرگشت  پنج دقیقه هم طول نکشید که دیدم برگشت ،بهش گفتم : رفتی دکتر بهت چی گفت؟ ودارو بهت چی داد؟بابایی هم گفت درمانگاه خیلی شل...
12 اسفند 1392

مریض شدن گـــــــــــــــل مـــــــــــــــــــادر........

گل خوشبوی مـــــــــــن ،دختر کوچولـــــــــوی بانـــمـــکم......... روز دوشنبه صبح وقتی که بابایی آماده شده بود که بره سرکار  بهم گفت:که بعداز ظهر زنگ که زدم آماده بشین و بیاین بیرون تا شما رو ببرم بازار. ..وقتی که بابایی رفت ، اومدم کنارت تا دست زدم به سرت وخواستم که نوازشت کنم دیدم: سرت داغه ، من رو  میگی :خیلی ترسیدم ،وگریه میکردم نمیدونستم چیکار کنم..سریع رفتم وشربت استامینوفن رو آوردم وبهت دادم.وقتی که بیدارت کردم که شربت رو خوردی دیگه نخوابیدی وهمش بهونه گیری میکردی یا به قول خودت نق میزدی واصلا حال و حوصله نداشتی به خاله مرضی که بهورزه ، زنگ زدم وگفتم :که چیکار کنم؟خاله گفت:که ...
7 اسفند 1392

جشن تولد آقای پـــــــــــــــــــــــــدر............

عزیزدل مامانی در حال بررسی کردن کیک............. نازگل مامان در حال پذیرایی کردن از خودش............. اینم کادوی ساراجوووووووووووووون این هم کادوی مامانی به همسری.........تولدت مبارک عشقم......... این هم کادوی نازنین خانم.....بابایی دوستت دارم اینجا هم بابایی میخواست بوسش کنه که .............. این هم بابایی و دخترنازمون این هم کیکی که نازنین خانم انتخابش کرده............     سلام به یکی یکدونه ی خودم..........                             &nb...
4 اسفند 1392
1